اعتراف می کنم که دل شکوندم...
اعتراف می کنم که به کسی که قلبشو دستم داده بود بی محلی کردم....
اما همه ی این اعتراف ها قبل از این بود که بدونم اون من رو بخاطر من نمی خواد...
لعنت به پول و مال دنیا....
az.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas حلقه استند موبایل iRing اندازه فونت پیش فرض بهش نگاه کرد.. پر از تعجب و سئوالی.: ـ میدونم لابد الان دارید پیش خودتون میگید این که مرده بود. ـ هر کس دیگه ای هم جای من بود همین و میگفت! برگشت و به میز نگاه کرد که با دیدن سوختگی روش نگاه عاشقانه ای به متانت انداخت: ـ باز چرا این طور کردی؟ ـ وای بی خیال امی به اندازه کافی گیر میده دیگه تو نده. نیما سری تکون داد و رو به من گفت: ـ بشینیم؟ میخوام براتون توضیح بدم. ******** قسمت بیست و یکم.... نیلو.... از دوباره دماغم و کشیدم بالا و با دستمال به جونش افتادم.. دلم میخواد گریه گنم. چقدر درناکِ لحظه ای که سپهر و انی دست به یکی کنن. بی شعورا حالا خوبه عنصراشون ضد همه.. مـــامـــان.... ای تف تو ذات دوتاشون.. تازه از یه سرما عینک اترنال خوردگی سخت فارق شده بودمااا. در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی.. دیگه خسته شدم خودم و به اب چراغ قوه تاشو فلکسی و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون.... 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:59 Top | #102 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من کاش اسم ها تکرار نداشت Delvapas اندازه فونت پیش فرض هردوشون: چی؟ ـ فعلا به سپهر و آیناز نگین! بهراد: چرا..؟ ـ بذا برن توضیح میدم. ***** قسمت بیست و دوم... پدرام.... JJJJJJJJJ بالاخره شرشون کم شد... ما همه چیزایی که از نیلوفر شنیده بودیم و گفتیم و نیلو هم که به لطف من حالش خوب بود. هی خدایا مصبت و شکر... ینی عاشقتم خفن... بین 70 میلیون نفر من بخت برگشته باید میشدم آتش افراز؟ اونم آتش افراز گمشده؟ به قول آرش آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... وای خدایا هنوز باورم نمیشه من آتش افرازم... حالا چرا من؟ من که جد و آبادم انسانن.. من کیلویی چندم این وسط؟ ـ هوووی آتیش گمشده کجایی؟ بشکنی زدم که آتیش درست شد.. باز خاموش شد... کارم و تکرار کردم و مث خلا شروع کردم به خندیدن. آرش به کارم خندید و گفت: ـ دیوونه بگو بینم چرا بهشون نگفتی آتش افراز پیدا شده؟ با خباثت نگاهش کردم: ـ یادته اوایل... نه نه واستا از اول شروع کنم به گفتن.... ما نیلو و پیدا کردیم و بردیم و بردیم بیمارستان... یه جور جونش و به ما بدهکاره... یه تشکر خشک و خالی کردن؟ هر دو با سر گفتن «نه»...ادامه دادم: ـ دفعه بعدش که یه سره مارو دس به سر میکردن شما اعصابتون خورد نشد؟ هر دو با سر گفتن« آره».... ادامه دادم: ـ دفعه بعدش که مارو بردن تو برِ بیابون و به یه همچین طرض فجیعی بهمون گفتن چه چیز هایین؟ این بار آرش گفت: ـ وار آره اون جا که من سنگوپ کردم.. ـ خوب دیگه خلاصه کنم اونا کم اذیتمون کردن؟ تلخ است با سر گفتم «نه»... ادامه دادم: ـ میخوام تلافی کنم. با تعجب نگام کردن: ـ به قول آرش اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... می خوام خووووب این و حالیشون کنم.... آندرستن؟ هر دو لبخندی زدن و با کله گفتن آره... بشکنی زدم: ـ آه اینه.. اوه راستی نمیخوام آمیتیس و هامون با خبر بشن. یهو صدا آمیتیس اومد: ـ کوچولویی واسه این حرفا. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:01 Top | #103 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پس چه حرفیه آمی جون سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro شما به دخترا 18 ساله گفتیم زکی. با تعجب از شنیدن مخفف اسم استاد گفتم: ـ آمی؟ متانت: ها؟ آها آمی مخفف آمیتیسه... بعضیا استاد و این طوری صدا میکنن مخصوصا خواهر برادراش. با تعجب رو به استاد گفتم: 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #104 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من صابون کوسه Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ خواهر برادر دارین؟ لبخندی زد: ـ آره. یه خواهر و دوتا برادر. ـ ایول شما از همه بزرگترین؟ متانت: همـ.... استاد به یک چشم غره رفتن به متانت پرید تو حرفش: ـ سومی هستم... راستی من اومده بودم بگم دارم میرم دیدن نیلو مثی که باز دیروز با سپهر و ایناز دعواش شده اونام دست به یکی کردن این و انداختن تو گفت: ـ به سلامت، سلام برسونین. آمیتیس چشماش و ریز کرد: ـ ای خود شیرین. متانت ریز خندید و گونه هاشم سرخ شد.وا این دیگه چشه؟ استاد رفت ما هم رفتیم سر تمرین... بی شعور پدر من و در آورد تازه خوبه با تمرینایی که سپهر قبلا برام گذاشته بود بدنم یکم عادت کرده بود... داشتم رو دستام شنا میرفتم که یهو یه صدا مردونه گفت: تخم مرغ پز سوسیسی ـ مژده بده متان آرمیلا گفت آتـ..... صدا قطع شد بلند شدم که دیدم یه پسر حدود سی... بیست نه ساله به من زل زده و چشماش گرده... این چرا انقدر قیافش شبیه نیلوفرِ؟ واو چقدر چشماش خوشکله... حالت گربه ای بود رنگش طلایی بود با رگه های سیاه... موهاشم قهوه ای تیره بود.. پسره بالاخره ازم چشم گرفت و به متانت که نیشش گشاد بود نگاه کرد و با بی حال گفت: ـ تو که زود تر از من فهمیدی. متانت خندید و به دو رفت طرف پسره و خودش و انداخت بغلش پسرم از خدا خواسته بود مثی که... برگشتم که بقیش و نبینم... هه یاد اون سری افتادم که سپهر و ایناز تو آشپز خونه.... یا خدا آخه اشپز خونه هم شد جا واسه معاشقه. متان: پدرام. ایشون نامزد من نیماست. با تعجب برگشتم سمتشون. ت حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض با ترس از جام پریدم و برگشتم عقب... تازه یادم اومد که ایناز گفته بود استاد و هامون میدونن اون کیه. ینی اون منم. با این فکر اخمام تو هم رفت...با صداش نگاهش کردم: ـ من تنها کسیم که میتونم بهت آتش افرازی رو یاد بدم... من به این کاری ندارم که میخوای به اونا بگی یا نه... من فقط مسئولم که به تو که فهمیدی چی هستی آموزش بدم.بهتره الانم با من بیای. دستش و به سمتم دراز کرد.. با شک به آرش نگاه کردم که لبخند مطمئنی تحویلم داد و چشماش و به نشونه آره باز و بست کرد.. تردید و کنار گذاشتم و رفتم جلو و دستای لطیف آمیتیس و گرفتم. **** الان یه دو هفته میشه که آموزشای آتش افرازیم و شروع کردم... فقط استاد و یه دختری به اسم متانت میدونن که من آتش افرازم... متانت دختر جالب و مرموزی بود... در کمال تعجب من چشماش صورتی بی حال بود.. خیلی خاص بود در واقع رنگ چشمای همه ی جن ها خاصه مخصوصا آیناز و سپهر و نیلوفر.هه باز یاد این سه کله پوک افتادم... اونا دارن در به در دنبال آتش افراز میگردن در صورتی که من این جا تو باشگاه نشستم و نوشابه میل میکنم. از تعریفام خندم گرفت ولی با پرت شدن یه گوله آتیش طرفم با داد و بی داد بلند شدم و سعی کردم آتیش و از رو لباسم بردارم. این وسط خنده های دخترانه ای هم رو مخم بود.از آخرم طاقت نیاوردم و به متانت بی شعور نگاه کردم که پخش زمین شده بود و هر هر میخندید: ـ کوفت... مرض... حناق... این چه کاری بود کردی؟ بلند شد و اومد سمتم: ـ نترس بابا تو که نمی سوزی. ـ لباسم که میسوزه. به مخم اشاره کرد: ـ اگه از این جات استفاده کنی نمیسوزه.این جارو نیگا. بعضیا هم هستن یه گوله آتیش درست کرد به سمت رو میزی پرت کرد که رومیزی آتیش گرد. اما خیلی خونسر با دستش تمام اون آتیش هارو به سمت دستش کشید و وقتی همش کف دستش جمع شد دستش و بست که دود ازش بلند شد. اومدم براش دست بزنم که صدای عصبی استاد اومد: ـ متان... برای بار میلیاردم میگم انقدر این پارچه هارو نسوزون. آروم گفت: ـ اوه اون صاحابش اومد. بعد بلند گفت: ـ تقصیر پدرام بود. چشمام گرد شد... درو از دوبا دماغم و کشیدم بالا و بیشتر رفتم زیر پتو. با شنیدن صدای ماشین مث جت پریدم بیرون و رفتم دم پنجره.سپهر و انی با ماشین نمیومدن این جا واسه همین تعجب کردم.البته تعجبم با دیدن ماشین بابا چندیدن برابر شد. یا خدا نکنه از قضیه نیما بو برده باشه؟ سریع رفتم دم کمدم و یه لباس مناسب پوشیدم یه آبی به دست و صورتم زدم.یه شنل بافتنی هم دورم پیچوندم و زدم از اتاق بیرون. ـ آرشان؟ با شنیدن صدا استاد ایستادم. اون این جا چی کار میکرد؟ نه به روزی که سگ تو این خونه پر نمیزنه نه به امروز که دوتا دوتا مهمون میاد.. راستی اصلا استاد از کجا بابا من و شناخت؟ راستی بهش گفت آرشان؟ خدایا چقدر گیج شدم. رفتم جلو تر و از بالا به پایین نگاه کردم.. بابا بهت عینک پلیس مدل 5518 زده با استاد نگاه میکرد استاد با خشم. آمپرم زد بالا اصلا چرا استاد باید با خشم به بابام نگاه کنه.. مگه اونا دیدار اولشون نیس. دیدار اول؟ اگه دیدار اوله استا از کجا شناخت؟ بابا چرا این جوری شده اگه بار اوله؟ یهو انگار بابا به خودش اومد و زد بیرون... استادم غیب شد... خندم گرفته... اینا مثلا اومده بودن دیدن من. &&&&& ....راوی.... آرشان بعد از این که ماشینش را در حیاط ویلا نیلو پارک کرد پیاده شد و در را بست و به داخل رفت. با ورودش به خانه زنی را دید که چهره اش بسیار آشنا بود.. کمی به او خیره شد و آن موقع بو که به یاد آورد او کیست. ** آمیتیس با لبخند در خانه نیلو ظاهر شد.. خواست به طقه بالا برود که در باز شد و مردی بسیار آشنا وارد شد. اول با بهت نگاهش کرد اما یهو از دهانش در رفت: آچار همه کاره ـ آرشـان. سپهر: ببخشید آقای محمدی ما ایران مشکلی برامون پیش اومده میشه بریم. ـ البته فقط یه چیزی... من هنوز آقا محمدیم؟ سپهر خنده ی مردونه ای کرد: ـ اوه ببخشید پدر جان. بابا سر شونه سپهر زد: ـ آفرین حالا شد. خو به سلامت. ـ بابا اگه میخوای.... ـ نه نه برین الان قرار آمیتیس و هامونم بیان. ـ خوب پس ما رفتیم خدافظ. خدافظ کردیم و هر کدوم جدا جدا رفتیم خونه نیلو... نیلو خونه نبود .. مثی که رفته بود. رفتم پایین که با سپهر رو به رو شدم. ـ نیس.. ـ آره نیـ....آآآآآآآآآی. با شنیدن صدای جیغ خیلی گوش خراشی پرت شدم رو زمین و گوشام و غگو. امیتیس: ینی میخوای بگی انقدر پیر شدم که چشمام تو رو با پدرام عوضی میگیره؟ ـ نه بابا این نیما؟ ساق شلواری توکرکی چرا هم اسم داداش نیلوفر؟ چرا انقدر شبیهشه؟ رفتم جلو باهاش دست دادم ناخداکاه گفتم: ـ خوشوقتم آقای نیما مهراد. خنده ی قشنگی کرد: نیما: من نیما حمیدی هستم. درست.. پسر آرشان حمیدی... مگه نمرده بود؟ خود نیلو گفته بود. پس این کیه؟ نیما: میدونم از حافظه نیلو خبر دارید. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:09 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #105 Sanaz.MF Sanو استخر بعدم که اومده بیرون آیناز روش تند باد گرفته. خندم گرفت... مث بچه های با هم دعوا میکنن. آمیتیس ساعت دیواری طرح هیراد سری به نشونه تاسف تکون داد و ادامه داد: ـ الانم ایناز و سپهر در رفتن چون نیلو بد سرما خورده... منم دارم میرم ازش سر بزنم. متانت خندید چسبیدم. صدای جغ تا چند ثانیه ادامه داشت و یهو قطع شد... با به یاد آوردن حرف دیروز پارا سریع هر دومون گفتیم: ـ نیلوفر!!!!! تو چشم به هم زدنی تو خونه پدرام ظاهر شدیم پریدم سمت حمام که....... ***** .... راوی.... تا پدرام دستانش را بالا آورد شعله های آتش از آن ها خارج شد و تیغه های یخی را ذوب کرد..... چند ثانیه گذشت که پدرام با تردید دستانش را پایین آورد و دید که بهراد و آرش بهت زده به او نگاه میکنن. آرش: پدرام تو... آیناز: چی شد؟ سپهر: نیلوفر؟ آرش با دیدن انی و سپهر دم در حمام به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفت. پدرام سریع عینک پلیس مدل 8555 برگرفته شده از mamaliir به خود آمد و با آن دمای بالایی که داشت به سمت نیلو رفت و او را بلند کرد: ـ آیناز حوله رو بده. ایناز با استرس حوله را چنگ زد و به پدرام داد... پدرام به اتاقش رفت و نیلو را در آن گذاشت... بدنش یخ یخ بود لبانش کبود شده بود و رنگش به سفیدی دیوار بود. پدرام ترسیده ایناز را صدا زد تا لباس ها نیلوفر را عوض کند و خودش تا آن موقع بیرون ایستاد. اما به محض این که کار ایناز تموم شد خود را داخل اتاق شوت کرد. رفت جلو و نبض نیلوفر را گرفت... با گرفتن دستش سرمای عجیب و خوشایندی در بدنش پیچید« حالا دلیل اون سرد شدن هارو میفهمم. تو آبی... منم آتش... من و تو هم و خنثا میکنیم. تو نمیتونی فشار من و کم کنی چون آتیشم و من نمتونم زیاد کنم چون آبی. وای خدایا کی فکرش میکرد من آتش بند انداز دستی اسلیک افراز باشم؟» دستش را روی پیشانی نیلوفر گذاشت. دمای بدنش عادی بود. لبخندی زد. ایناز و سپهر به داخل اتاق آمدند. پدرام بیرون رفت و وسط بهراد و آرش نشست که آرش گفت: ـ آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. ـ یه خواهشی ازتون دارم. خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....
نصیحت به جوونهای امروزی : اگر سیبیل نمیگذارید حداقل ابرو هم بر ندارید !
وقتی هنوز یه سالت نشده پدر مادرت هی میگن : بگو بابا … بگو مامان …
الان میگی : مامان
میگه : زهر مار و مامان !!!
حیف نون میره سربازی تو صف بوده سروانه میگه به چپ چپ … به راست راست …
سروانه میبینه حیف نون همینجوری وایستاده و هیچ کاری نمی کنه
میگه : تو چرا به فرمانم عمل نمیکنی؟
حیف نون میگه : جناب سروان شما اول تصمیم قطعی رو بگیر بعدش چشم من انجام میدم !!!فتم: ز کردم ولی راهش ندادم تو و همون دم در منتظر نگاهش کردم که با حرص گفت: ل داشت با بهت به پدرام نگاه میکرد گفت: کدوممون آدم نیستیم که بخوایم آدم باشیم. با حرص نگام کرد و چیزی نفت واسه همین به صدا ذهنش گوش دادم: کف شوی پلین برگرفته شده از mamali.blog.ir« خدایا همین و کم داشتم که تو این اوضاع این از ماجرا بود ببره» پوزخندی زدم: ارش: دوست ندارم به صدا ذهنم گوش بدی. اون دیگه به تو ربطی نداره. ارش: خیلی گستاخی. ـ کوچیک شماییم آرش خان. پدراملبخندی زد و گفت: پدرام: آممم چرا ولی زیاد اهمیت ندادی...گفتی بی خیال. نیلو: خوب واقعا بی خیالش. اصلا واستا بینم چرا کسی ابن جا نیس؟.. آنی... سحر؟ ـ هاااا؟ نیلو اومد تو آشپزخونه با دیدن من و آرش ابرویی بالا انداخت: بالشت تنفسی زانکو نیلو: علیک. ـ گیرم که علیک. آرش: سلام. نیلو: انی چی شد رفتین ترکیه؟ مبین و پیدا کردین؟ آره رفتیم تا همین چند دقیقه پیشم داشتیم میگشتیم که بالاخره هامون فهمید کلوپِ منم خوش نداشتم برم یه همیچین جایی اومد خونه. نیلو سری تکون داد... رفتم بالا تو اتاقم که بعد چند د آرش: آیناز بگو وگرنه از هامون میپرسم... آره دیگه هامونم که دستگاه شنود شما دوتا ست... منظورم آمیتیس و آرش بود... فکر کنم از این که یه سره تیکه بارش میکردم خسته شد فلاسک فندکی ماشین چون بلند شد و رفت بیرون... هنوز گیجم... هنوز هیچی سر در نمی یارم... ینی چی؟ وای خدایا سر داره منفجر میشه.. چرا انقدر این آدما و جن ها پیچیدن؟ چراااا؟ اندازه فونت پیش فرض **** سپهر: بچه ها از یه چیز میترسم... پدرام: از چی؟ سپهر به پدرام که داشت دو لپی غذا میخوردنگاه کرد و گفت: سپهر: تو به خوردنت ادامه بده... ـ از چی میترسی؟ سپهر با شک به پدرام نگاه کرد که من یه کاری کردم که صدا های مارو نشنوه. بند کفش نئون برگرفته شده از mamali.blog.ir ـ نترس نمیشنوه... سپهر خیالش راحت شد و گفت: سپهر: از این میترسم که این راهمون جواب نده... همین مبین و پدرام... نیلو: منم موافقم.. با خیال راحت لبخندی زدم: ارش: صدامون میره پایین... پدرام و نیلوفرم پایینن. با تردید دستم و برداشتم... اومد تو و رو تخت نشست... رفتم و رو به روش روی صندلی نشستم: ـ بنال بینم چی کارم داری. ره آرش همیشه خبرای مهم و بهم میگه.. پدرام: آیناز میشه قالب میوه جادویی پاپ چف Pop Chef تمومش کنی؟ من میخوام بشنوم. نیش خندی زدم و هوایی رو که تو گوشاش کیپ کرده بودم و به بیرون فرستادم. پدرام: حس میگنم گوشام و باد گرفته... سپهر: چه خبر از ورزشات؟ پدرام: دو هفته اول چهار ساعت همونایی که گفته بودی رو رفتم و یه هفته میشه که دو ساعت میرم. سپهر: با کسیم آشنا شدی؟ قیقه در به صدا در اومد. ـ کیه؟ ـ منم آنی. ارش بود: ـ چی میخوای؟ ارش: کارت دارم راجب این مبینِ. عینک خلبانی شیشه آبی ـ من نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم. آرش: آیناز در و باز کن.. خودت خوب میدونی که اگه بخوام بیام تو مث آب خوردنِ. بلند شدم و در با نیلو: نه.! ولی من تو یه وان پر آب یخ نمیرم. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 13:26 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ اولا داد نزن دوما تو باید بری وگرنه نمی تونیم بفهمیم چرا پارا یه همیچین کارایی میکنه. پشتی طبی باراد نیلو از رو صندلی بلند شد و دستاش و رو میز غذا خوری کوبید: نیلو: به جا که یه سره به من اسرار کنید خودتون و جا من بذارین... بعدم رفت سمت پله ها ولی وسط راه برگشت و گفت: نیلو: من قبول میکنم... ولی فقط واسه این که بفهمم چرا پارا با ما دشمنی داره اگه بعدش بهوش اومدم و فهمیدم که کل خاطرات 1 تا 15 سالگیم و از برین وای به حالتونه. لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم: چشم غره ای بهم رفت که کوپ کردم: ای که از شروع رابطه این دوتا عینک طرح اپل میگذره پارا سرجاش ننشسته. سپهر و نیلو با گیجی نگام کردن: سپهر: چی؟ ـ نخود چی... شنیدین میگن طرف آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه؟ مثی که پدرام: آره پسری به اسم مبین.... لب پایینم و گاز گرفتم که نفهمه دارم میخندم... پدرام نمیدونست که ما مبین و گذاشتیم سر راهش.. و همچنین وادارش کردیم رابطه داشته باشه باهاش. پدرام ادامه داد: ـ اون یه نیمه جنِ. سپهر: عالیه... حداقل میتونه ازت محافظت کنه.. لبخند پدرام پرنگ بالش دالوپ تر شد« محافظت که چه عرض کنم خیلی کارای دیگه همتان: حالا راجب کی پرسید؟ به دروغ گفتم: ـ پدرام! متان: پدرام؟ همون جنگیره که اون سری میخواستین بترسونینش؟ با سر تایید کردم: ـ آره... متان من باید برم کاری باری؟ متان: آها.. نه خدافظ. با شیطنت گفتم: ـ خدافظ... امید وارم زنده بمونی. خندیدم و در رفتم. **** پدرام با شنیدن صدای شکستن خواست از روی مبین بلند بشه که دستان مبین دور کمر برهنه ی پدرام حلقه شد: مبین: کجا عزیزم؟ پدرام با اخم و جدیت گفت: ـ مبین بذار یه دیقه برم تو آشپزخونه کار دارم. برام میکنه سپهر خان... کجای کاری؟» یهو هم من هم نیلو سپهر شروع کردیم به سرفه کردن... خوب میدونستم اونام برا جلو گیری از خندشون این کارو میکنن. بد بخت پدرامم این وسط با گیجی به ما نگاه میکرد. نیلو: راستی واسه حافظه من چه تحقیقاتی کردی؟ پدرام لبخند خبیثی زد و گفت: پدرام: من شنیدم که اگه یه نفر و تو یه وان پر از یخ قرار بدی منجمد میشه و بی هوش میشه... اون موقع طرف میتونه ضمیر ادکلن زنانه ورساچه ناخدا گاهش و کاملا حس کنه و بفهمه... شما هم اون چند سالی که از یادتون رفته تو ضمیر ناخداگاهتونه و اون موقع ما میتونیم بفهمیم که چه چیزی باعث دشمنی پارا شده. یهو نیلو که از او ـ تو این دو هفته نیلوفر: چـــی؟؟؟!؟!؟؟!؟ یـــخ؟؟؟؟!!؟ من برم توش؟!؟!؟! عمرااااا. سپهر: پوزخندی زدم و در حالی که تو لیوان اب می ریختم گنیلو این چه بچه بازیه؟ تو که خودت میتونی یخ درست کنی. نیلو با عصبانیت رو به سپهر گفت: ـ درست کردنش با این که یهو بر تل مو hot buns توش فرق داره سپهر. ـ تو راه دیگه از مد نظر داری؟ ـ فکر نکنم نیاز به معرفی تایتان باشه هر چی باشه تو بهتر از من میشناسیش... حالا بگذریم به تایتان یکی از جن های بیسیار ماهر اون قسمت از حافظه خود استاد و هامون و سیاه کرده تا کسی مث من نتونه بفهمه... فکر کنم تو هم بدونی اون کیه نه؟ بی توجه به سئوالم گفت: ارش: تو میدونی اون جن ماهر کی بوده؟ ـ نچ... ارش لبخند کم رنگی زد: ارش: خوبه... امید وارم راجب چیزایی که فهمیدی کرم موبر رینبو نه به سپهر و نیلو بگی نه به بهراد وپدرام... ـ تو نمیگفتی خودمم نمیگفتم انیشتین. صدای در اومد بعدشم صدا ی شاد پدرام و نیلو. پدرام: ولی خدایی کارات جالب بود... نیلو: مگه من گفتم نبود؟ این پدرام از مبین خوشش اومده... ارش: یه خورده ادب داشته باشی به دردت میخوره... این قضیه مبین چیه؟ ـ پیچ پیچِ به تو چه؟ ارش: ایناز آدم باش... ـ من و تو هیچ نیلو اخم غلیظی کرد و گفت: نیلو: خوب؟ ـ به جمالت گلم... صابون کوسه پارا داره پدرام و اذیت میکنه البته هنوز سطحیه و توسط نوچه این کار و میکنه و خودش وارد عمل نشده. سپهر: چرا به من نگفته بودی؟ تو کی فهمیدی؟ ـ بابا همین سر شب فهمیدم که یه جور صدا های مبهم از تو خونه پدرام میاد... نیلو: چه جوری فهمیدی؟ ـ از ذهنش خوندم... دروغ بود.... آرش بهم گفته بود... ولی گفت که نگم اون برام خبرای خونه پدرام و میاره... تو این سه هفته که از سال جدید میگذ ـ باشه عشقش.. نیلو رفت.. من و پدرامم بلند شدیم ساعت دیواری طرح اشک ظرفارو جمع کردیم... سحر و بهار و بهرادم رفته بودن دَدَر.. ـ اه پدی حواست کجاست؟ سرش و از تو گوشیش در آورد و با گیجی نگام کرد که به شیر باز ظرفشور اشاره کردم...سریع برگشت و بست... رفتم تو ذهنش که فهمیدم داره با مبین اس ام اس بازی میکنه... سری از رو تاسف تکون دادم و رفتم تو حال و کنار سپهر نشستم و با هم یه فیلم ترسناک گذاشتیم و نگاه کردیم... ***** قسمت هجدهم....سپهر.... استاد: خوب بقیش... در حالی که رو دستام شنا پکیج لاغری مهزل میرفتم گفتم: ـ هیچی دیگه نیلو قبول کرد که بره تو یخ. استاد: خوبه... بسه سپهر پاشو.. پاشدم که استاد به همه خاک افرازا گفت بیان و بعد همه با هم یه جایی رفتیم که استاد گفت... نمیدونستم کجاست ولی آشنا میزد.. ـ این جا کجاس؟ امیتیس: همون جایی که با روح ها در گیر شدین. آآآها یادم اومد... این جا همون جایی که با روحا درگیر شدیم بعد باز روح ها رفتن دفتر و نیلو و ناکار کردن... ـ چرا این جا؟ استاد به جایی اشاره کرد... به اون ماهیتابه آگرین سمت که نگاه کردم یه پراید درب و داغون و دیدم: آمیتیس: میخوام از دوباره جا به جایی اشیاء رو خاک و تمرین کنید. یه کف خوشکل براش زدم: ـ احسنت بر شما که این اَبو تراره و آوریدن. استادم خندید: آمیتیس: من که تو رو میشناسم میدونم چیزی از دستت سالم نمی مونه. چشمکی به استاد زدم و رفتم جلو و شروع کردم به تمرین انقدر تمرین کردم که بالاخره تونستم بی عیب و نقص ماشین بی چاره رو جا به جا کنم، هر چند چیزی ازش نمونده بود.همه خاک افراز ها برام دست زدن. با غرور برگشتم و به استاد که داشت با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم: استاد: آفرین. بالاخره تونستی. بعد برام دست زد. با شنگولی دستم و گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم: ـ کوچیک شماییم استاد. دماسنج عشق آمیتیس: بسه بسه زبون نریز.. بعد رو به همه گفت: آمیتیس: برای امروز بسه.همه برگردین باشگاه. در چشم بهم زدنی تو باشگاه ظاهر شدم... باشگاه ما زیر ساختمونای بزرگ تهران بود.. خیلی بزرگ بود واسه هر عنصر هم یه باشگاه مخصوص داشت.لباسام و پوشیدم و واسه رفتن حاضر شدم... رفتم پیش استاد تا ازش خدافظی کنم. ـ خوب استاد با من دیگه کاری ندارین؟ بی تعارف گفت: امیتیس: چرا بیا تو اتاقم. باهاش رفتم تو اتاقش که گفت: جوک های خنده دار و باحال 93 امیتیس: هر وخ خواستین نیلو رو بندازین تو یخ من و هم بگین بیام. نیش خندی زدم: ـ بندازین تو یخ چیه؟ باشه هر وخ خواستیم ببریم تو هپروت بهتون میگم بیاین. تک خنده ای کرد: امیتیس: ببریم تو هپروت چیه؟ ـ اه... اصلا بی خیال هر وخ خواستیم اون کار و بکنیم بهتون میگم بیاید.خدافظ. امیتیس: واستا بینم هنوز کارت دارم... این قضیه مبین به کجا رسید؟ 11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . من به اون گفتم که گذارش کارای شمارو برام بیاره این فضولیه؟ جوک جدید دل شکستن ـ اگه به خودمون میگفتین نه ولی چرا به اون گفتین؟ امیتیس: چون مطمئنن شما سه تا انقدر کله شقین که به حرفم گوش نمیدین. ـ استاد این چه حرفیه؟ امیتیس: من خوب شما سه تارو شناختم یکی از یکی دیگتون بدتره. با عصبانیت نگاه کردمش بعدم از اتاق زدم بیرون ولی تا زدم بیرون زدم زیر خنده: ـ اوف خوشم میاد استاد گول میخوری نمیفهمی موضوع و عوض میکنم. ـ« باز چی کار کردی؟» برگشتم سمت صدا: ـ به به متان خانوم خوبی؟ جوک جدید حیف نون 2014 شما کجا باشگاه خاک افرازی کجا؟ متانت یکی از آتش افراز های خیلی ماهر و قوی بود که فعلا به جا آتش افراز ارشد به آتش افراز های دیگه درس میده...البته در نبود استاد: متانت: خوب... با استاد کار دارم، اما فکر کنم به نفعمِ که نرم نه؟ مثی بد آتیشیش کردی. با به یاد آوردن قیافه استاد زدم زیر خنده: ـ وای متان نبودی ببینی از کلش دود بلند میشد... ولی خوب موضوع و عوض کردم. م
تحملی که داده بودی داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه
دلم داره شور میزنه این دل رو بی خبر نذار
توروخدا با خوبی هات روی هیچ دلی اثر نذار
من هنوز وفادار و تو هنوز چشم انتظاری
من برای بغض صدای تو دلتنگم و برای چشمان تو میمیرم
من تو را با عشق لمس می کنم و با تو به گذشت زمان عشق می ورزم و بی تو به گذشت زمان افسوس می خورم و
هنوز با اندوخته هایی از عطر شانه های تو تنفس می کنم
به تو عادت دارم مثل پروانه به آتش مثل عابد به عبادت
و تو هر لحظه که از من دوری، من به ویرانگری فاصله می اندیشم
در کتاب احساس واژه فاصله یک فاجعه معنا شده است
تو توانایی آنرا داری که به این فاجعه پایان بخشی
نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد این روش برای تعیین «وقت»ردم: در بیشتر شهرهای بزرگ ساعت دیواری طرح کیان این ساعت ها در میدان اصلی نصب می شد تا مردم ساعت را بدانند. نمونه های بسیاری از اولقه جابه جا می شود. این ساعت ها تنها 4 روز در طول سال با ساعت های مکانیکی مطابقت دارند (16 آوریل، 14 ژوئن، 2 سپتامبر و 25 دسامبر). این پدیده به این خاطر است که راستای محور چرخش زمینکه مهمترین آنها عبارت می شده از: سـاعت آبی : در این نوع ساعت، از جریان یک نواخت آب استفاده میشده،ها به 5000 سال قبل برمی گردد و او ساخت این ابزار را به سومری ها و کلدانی ها نسبت می دهد، اقوامی که در منطقه? بین النهرین می زی داخل ظرف مدرج سوراخ دار را با آب پر میکردند ک آب قطره قطره از سوراخ کوچک می چکیده، و با توجه بمقدار آب خروجی، زمان تا حدودی معلوم میشده است . ساعت آفتابی : در ساعت خورشیدی، میله ای عمودی بر سطح افقستند. بر مبنای مدارک موجود نخستین کسی که به محاسبات نظری ساعت های آفتابی توجه کرد و باعث رواج آن ها شد، آنکسیماندر اهل ملطیه در قرن 6 پیش از میلاد بود. در این دوران بود که ساعت های آفتابی در نقاط مختلف امپراطوری یونان گسترش یافت. خارج از تمدن یونان، در حدود 340 سال پیش از میلاد ستاره شناسی کلدانی به نام بروسوس نخستین ساعت آفتابی کروی را طراحی کرد. در باین ترتیب که در این نوع ساعت، بدنه شمع مدرج می شد و با سوختن شمع و کوتاه شدن آن زمان را محاسبه می کردند. ساعت آفتابی: توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی ساعت دیواری طرح ارمغان تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشه? ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کره? آسمانی پیشرفت بیشتری کرد. براساس نوشته های هرودوت قدمت این ساعتین ساعت های آفتابی تا امروز وجود دارد که با پیشرفت علم و دانش انسان در زمینه? ریاضیات، کامل تر و دقیق تر شده است و امروزه این ساعت ها به عنوان نمادی از تمدن هر سرزمین مورد توجه قرار می گیرند. دقت ساعت های آفتابی: ساعت دیواری بیشتر ساعت های آفتابی تزئینی برای عرض جغرافیایی 45 درجه طراحی می شوند. اگر بخواهیم چنین ساعت هایی را برای عرض های جغرافیایی دیگر به کار ببریم، باید صفحه? ساعت را کج کنیم تا محور ساعت (راستای میله? ساعت) موازی با محور چرخش زمین قرار بگیرد و راستایش (در نیم کره? شمالی) به سمت قطب شمال باشد. ساعت های آفتابی معمولی، زمان ظاهری خورشیدی را نشان می دهند. ساعت دیواری طرح کیان این زمان با زمانی که از ساعت می خوانیم کمی فرق دارد و در طول سال تا حدود 15 دقیسوئیس «از سال های 1790 به بعد» ساخته شد. بین سال های 1865 تا 1868 بزرگ ترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه نصب گردید. ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل شده است. در مقابل بزرگ ترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد. ساعت هایی با تکنولوژی های جدید: تکنولوژی امروزی، انسان را قادر ساخته ساعت های بسیار ظریف و دقیق مکانیکی، تمام الکترونیکی، کامپیوترحدود شش قرن قبل از میلاد، بابلی ها «در عصر امپراطوری دوم» چند مورد ابداعی از خود بجای گذاشته اند که امروزه نیز مورد استفاده کلیه کشورهاست . مرسوم داشتن هفت روز هفته و تعیین عدد پایه 60 برای ساعت، از یادگارهای بابلی ها بشمار میرود . بابلی ها عقیده داشتند چون عدد 60 به اعداد 1 ، 2 ، 3 ، 5 ، 6 ، 10 ، 15 ، 20 ، 30 قابل تقسیم است . لذا، این عدد را پایه در نظر گرفته و مبنای تقسیم بندی ساعت قرار دادند . همچنین تق گذاشته شده است. شیوهای که گویا از نظام شصتگانی شمارش اعداد برگرفته شده که در آن زمان رواج داشته و حتی تا امروز نیز باقی مانده است.از جمله فایدههای نظام شصتگانی شمارش اعداد، قابلیتهای بیشتر بخشپذیری در میان اجزای این نظام اعداد است و یکی از این قابلیتها مربوط به عدد 360 است که هر چند در زمانسنجی کاربری چندانی ندارد، ولی در درجهبندی صفحه دایره، سنت دیرین علمی خود را حفظ کرده است و شاید بر این اساس است که این روزها وقتی ما میبینیم که کسی حرف خود را پس میگیرد و از مواضع خود عقبنشینی میکند میگوییم طرف 360 درجه نظرش تغییر کرده است. و شاید بر این اساس است که هر چه ساعت در 3-2 قرن اخیر ساخته شده است، عقربههایش حول محور 360 درجه حرکت کرده است و ساعتهایی که از این شیوه برخوردار نبودهاند توفیق کمتری در زمانشناسی توسط مردم داشتهاند، گرچه با ایجاد ساعتهای دیجیتالی در سال 1962 میلادی حرکت عقربهها روی مدار 360 درجه صفحه ساعتها بیمعنیسیم بندی دایره به 360 درجه «مضربی از 60» از کارهای بابلی ها میباشد . انواع ساعت ابتدائی بد نیست بدانیم که در گذشته بشر برای دانستن وقت و ایام، با توجه به تجربه و دانش زمانه، ساعت هائی را اختراع کرده و مورد استفاده قرار داده است، ایفنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعتهای آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند . مخصوصا" از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هس به دور خود کاملاً ثابت نیست و زمین هنگام چرخش به دور خود کمی تاب می خورد. ساعت های آفتابی دقیق همیشه جدول یا نموداری در کنار خود دارند که این اختلاف زمان را در ماه های مختلف سال تصحیح می کند. برخی دیگر از ساعت های آفتابی پیچیده نیز با خمیده کردن خط ساعت ها روی صفحه? خود یا با روش های دیگر مستقیماً ساعت درست را نشان می دهند. انواع جدیدتر ساعت: با پیشرفت علم و دانش بشری ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان به تدریج ساعت های دقیق تر مکانیکی، وزنه ای، فنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعت های آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند. مخصوصا از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هستند، سنجش دقیق زمان برای همه به طور ساده امکان پذیر گردید. در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا زمخت بوده، توسط یک نفر آلمانی ساخته شد. بعدها در اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دنده های بسیارکوچک ساعت دیواری طرح آیسان امکان ساختن ساعت های مچی ظریف به وجود آمد، به طوری که اولین ساعت های مچی شبیه ساعت های امروزی، در کشور تند، سنجش دقیق زمان برای همه بطور ساده امکان پذیر گردید . در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا" زمخت بوده، توسط یکنفر آلمانی ساخته شد . بعدها اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دندانه های بسیار کوچک،امکان ساختن ساعتهای مچی ظریف بوجود آمد، بطوریکه اولین ساعتهای مچی شبیه ساعتهای امروزی، در کشور سوئیس «از سالهای 1790 به بعد» ساخته شد ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان بین سالهای 1865 تا 1868 بزرگترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه ساعت دیواری طرح بلور نصب گردید ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل یافته . در مقابل بزرگترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد .شما هم مثل من بارها از کسی که در کنار پیادهرویی ایستاده، پرسیدهاید که «آقا ببخشید ساعت چنده!» ... و آن مرد که در آنجا منتظر کسی است، درحالی که به ساعت مچی خود نگاه میکند با لبخندی به شما میگوید: «خواهش میکنم ... یک ربع به چهار.» شما دوباره از او تشکر کرده و به راه خود ادامه میدهید و با خود میگویید هنوز 10 دقیقه دیگر وقت اضافه دارم، چون تا شرکت «X” 5 دقیقه راه است، وانگهی آقای «Y» هم چندان خوشقول و وقتشناس نیست. بنابراین شما با 10 دقیقه وقت اضافه 2 دیماه 1389 نیست و من بیهوده تصور میکنم که در چنین برشی از زمان ایستادهام.داودبن محمود قیصری در ادامه نظریات خود درباره زمان میگوید: «انسان در طول تاریخ هیچگاه نتوانسته است به تقسیمی از زمان دست یابد که با رویدادهای کیهانی و طبیعی سازگاری داشته باشد و از همین روست که هزاران گونه تقویم پدید آمده است که هیچکدام هم با تقویم طبیعی همخوانی و سازگاری کامل ندارد.» آنطور که در کتیبههای بابلی مشاهده شده، پس از کوچ قبیله کاسیان از ایران به «میاندرود» یا همان بینالنهرین، شیوه تقسیم زمان یا شبانهروز به 24 ساعت و هر ساعت به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه بوده است و بر این اساس دستکم از و کمکم کمرنگ شد. البتهاین وسایل کشف شده ساعت دیواری طرح دلسا حکایت از آن داشت